هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

دنیای این روزهای من ...


دنیای این روزهای من واقعا سرد و نمناک شده

نه دوسش دارم نه ازش متنفرم...زندگیمو میگم!

فقط تنها چیزی که میدونم اینه که دوباره عصبی شدم و اون حالتای قبلیم برگشته .

از عطش شدیدم واسه خودزنی گرفته تا دلدردای عصبی و وضعه جسمی بدم

دیشب ساعت 5 صبح خوابم برد و تا 11 خوابیدم.ساعت 12 کلاس داشتم و رفتم . کلاس تشکیل نشده ولی حوصله ی خونه رو نداشتم . میدونستم برم خونه باز اعصابم خط خطی میشه . این شد که نرفتم و موندم.دلدردام برگشته.همون دلدردایی که وقتی خیلی عصبی باشم میگیره.واقعا وحشتناکه.معدم مرتب میسوزه و درد میگیره .دیوانه میشم از دردش .

میخواستم بی خیال شم و چیزی نخورم ولی دیدم شبه قبلشم که چیزی نخورده بودم...خلاصه با هر بی حوصلگی و دلدردی که بود رفتم سلف و اونجا غذا خوردم.هر چی میخوردم بدتر میشد دلدردم...

بعدم که تا ساعت 3 صبر کردم و رفتم کلاس زبان.چون دفعه ی اولی بود که این یکی شعبه ی کلاس زبانم و میرفتم نشونیشم دقیق نمیدونستم.اشتباهی رفتم شعبه پسرنوش و مجبور شدم کلی راهو پیاده برم.نزدیکای موسسه که رسیدم از یه دختره نشونیو پرسیدم و گفت خودشم داره میره اونجا.خلاصه با هم رفتیم و فهمیدم اون دختر تو کلاسه خودمه و هم ترمیه منه! اسمش سمیرایه.باهم دوست شدیم و خیالم راحت شد که تو کلاس تنها نیستم. از برگشت هم تا نصفه ی راهو با هم برگشتیم و من دوباره رفتم دانشگاه .

ساعت 6 کلاس داشتم.

ساعت 8 رسیدم خونه.خدا رو شکر که همه داشتن میرفتن بیرون. رفتم تو اتاقم و هنوز اینجام!

شدیدا لرز دارم و گلوم میسوزه. کلا وقتی عصبی میشم میزنه به جسمم...

***

دیشب بابام شام پخته بود. منم وقتی فهمیدم بابام داره شام میپزه سریع یه لیوان نسکافه ی گنده واسه خودم درست کردم و به یه کیک نشستم خوردم! بعدم هر چی مامان گفت بیا شام بخور گفتم سیرم! حتی بابامم گفت بفرمائید میل کنید! منم فقط گفتم سیرم!

بعد هم که خوردن بلافاصله رفتم ظرفاشونو شستم !!!

***

فردا رو چه جوری سر کنم ...فقط ساعت 6  کلاس دارم...


***

نگران مینویم شدید ...جوابمو نمیده


پی نوشت:

-نمیدونم چرا نظرات رو برنداشتم این دفعه ... فقط چند نفر میدونن هنوز اینجا  مینویسم

نظرات 4 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ب.ظ

نگین دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:16 ب.ظ

نگین یکم به فکر خودت باش تو رو خدا
اینجوری از پا درمیای
زندگی رو به خودت سخت نگیر
بخدا همه مشکلدارن فقط تو نیستی
داستانتو نمیخوای ادامه بدی؟؟
تو اتاق نشستن فایده نداره
پاشو برو بیرون از اتاقت

مینو سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:37 ب.ظ





متاسفانه هنوز زنده ایم....!!!!!!!!!!!!!نگران نشو




مقداد دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:54 ب.ظ http://toranj-star.blogfa.com

تو که همیشه سیستمت ریخته بهم، چه جوری داری نفس میکشی نمی دونم! راستی، قرار بود بری دکتر رفتی؟؟
دستپخت باباتو قبول نداری؟ منم یکی ازون چند نفری هستم که میدونم اینجا مینویسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد