هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

فقط یه حسه ساده ...

یه مدته یه چیزی تو دلمه .

خیلی دوست داشتم زودتر بگمش ولی خب یه جورایی میترسیدم...

از اینکه کسی نگران شه یا یه وقتی فکره بدی راجع بهم شه ...

ولی الان میخوام بگمش .چون خیلی دوست دارم این حسمو به یه نفر بگم!

یه نفر هست ...

یه نفر که وقتی میبینمش یه حسه آرامش عجیبی بهم دست میده.انگار میرم تو یه حالته خلصه !

نمیدونم چه جوریه ولی یه حسه عجیبیه!

انگار مدت هاس این آدم رو میشناسم !

و جالب تر اینجاست که این آدم رو من همیشه باید سره راهم ببینم!

حتی روزه اولی که رفتم دانشگاه هم با من تو آموزش بود

یه پسر...دانشجوی ارشده .ولی نمیدونم چه رشته ای. موهای خرمائی با یه لبخند خیلی بامزه همیشه رو لبشه چهره ی خیلی آروم و در عینه حال شیطونی داره...

همیشه پیرهن میپوشه. قدش خیلی بلند نیست ولی خوبه

روزه اولی که رفتم آموزش از شدته راه رفتنه زیاد از این دانشکده به اون دانشکده واقعا خسته شده بودم...

بالاخره کارام تموم شد . رفتم واحدامو بگیرم ...

وقتی رفتم اونم اونجا بود .

اولین بار بود که میدیمش ... از خستگی به جلویه سکویه آموزش تکیه داده بودم تا یکم استراحت کنم و وقتی کاره اون پسره تموم شد من بهش بگم کارامو بکنه.از شما چه پنهون که روم هم نمیشد جلوی اون همه دانشجوهای ترم بالایی بگم اومدم واحدای ترمه یکم و ازتون بگیرم

ولی اون کارشو نگفت ! واستاد تا من اول بگم! همون جور که واستاده بودم و اون منتظر بود من کارم و بگم با درموندگی یه نگاه بهش انداختم و بعد یه نگاه به مسئول آموزش و گفتم میشه واحدای ترمه یکم و بدید!؟ که همون پسره با یه حالته بامزه خندید و فهمیدم اومده دنباله واحدای ارشدش و واسه همین خندش گرفته بود که من با اون حالت اونجا واستادم

خلاصه من کارمو کردم و رفتم و اون واستاده بود تا کاراشو بکنه...

یه مدت گذشت ...

هر روز که میرفتم دانشگاه این پسر رو میدیدم!

تا اینکه یه روز به نسرین گفتم نمیدونم چه حکمیته که من هر روز باید اینو ببینم ! حالا کی ! کسی که اون روز آبروم جلوش رفت

میرفتم سایت اینو تو سایته بچه های ارشد میدیدم !

جلوی در وا میستادم اینو میدیدم!

خلاصه خیلی برام عجیب بود ...

مخصوصا اینکه با هر بار دیدنش حسه خوبی بهم دست میداد ...

روزه دومی هم که بعده عید رفتم دانشگاه بازم دیدمش! تویه راهرویی که کلاسم هست بود و داشت با گوشی حرف میزد و مثه همیشه میخندید  ...

خودمم نمیدونم این چه حسه عجیبیه که بهش دارم ...

حس میکنم خیلی وقته که میشناسمش!

شاید فک کنید حسم عشقه ولی واقعا عشق نیست !

خودمم نمیدونم چیه !

ولی میدونم تنها آدمیه که تو کله دانشگاه از دختر گرفته تا پسر برام فرق میکنه!

نمیدونم چرا وقتی میبینمش انگار یه شادی عجیب واسه چند لحظه زیره پوستم میدوه و باعث میشه ناخودآگاه لبخند بزنم!


خواهش میکنم با خودتون فکر نکنید این عشقه یا چه میدونم به پسره مردم نظر دارم چون واقعا این نیست ...


نظرات 16 + ارسال نظر
شارونا چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:52 ب.ظ http://smile-ani.blogsky.com

آبجی گلم بدوبیا...توی وبلاگم واست یه سورژرایز گنده ه ه ه ه ه ه دارما

خیلی ذوق دارم آبجی ...
خیلییییییییییییییی

شارونا چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:31 ب.ظ http://smile-ani.blogsky.com

آجی گلم، نمیای سورپرایزی رو که برات آماده کردم و ببینی؟!

شارونا چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ب.ظ http://smile-ani.blogsky.com

شاید یه اتفاق خیلی خوب در راهه آبجی!!!شاید هم ...عاشق شدی و میزنی زیرش آجی جووووووووووون!
خجالت نکش آبجی گم، شاید شاید فقط یه حس ساده نباشه!!نمیخوام خجالتت بدم آجی گلم، ولی شاید خودت از این حسّت خبر نداری!!!
و شاید هم من دارم اشتباه میکنم!!
(راستی آجی هر چقدر تو اون سایته ثبت نام میکنم نمیشه!)

شارونا چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:41 ب.ظ http://smile-ani.blogsky.com

گریه میکنما...نمیای آبجی جووووووووون؟؟

ببشقین قربونت برم

نگین چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:44 ب.ظ http://hobaaab.blogsky.com

سلام نگین جان
نمیدونم چی باید بگم
بعضی وقتا یه حس هایی سراغ ادم میاد که هیچ اسمی نمیشه روش گذاشت، حتی نمیشه توصیفش کرد،
حتی نمیشه فهمید که این چه حسیه که اومده سراغت؟ اصلا واسه چی اومده؟/
امیدوارم هر چی هست کار دستت نده/

آره دقیقا همین طوره
نه فک نکنم ازون حسای بد باشه که باعث شکستنه آدم میشه

شارونا چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ب.ظ http://smile-ani.blogsky.com

قربونت بشم ببخشید دیر اومدم

شهریار چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:56 ب.ظ

سلام.
بعد یه مدت اومدم یه سری به وبلاگت بزنم کلی پست بود از آخر خوندم: خاطرات تحساس 21 ، دنیای این روزهای من و هر جایی جز خونه . دیگه تحمل خوندن بقیه شو نداشتم الان میخام یه حرفایی بزن امید وارم تحمل شنیدنشو داشته باشی.
1.هر چی بیشتر پستهاتو می خونم بیشتر شک می کنم که تو واقعا واقعی هستی یعنی آدمی یا یعنی واقعیت داره یا داری خیال بافی میکنی؟؟
2.اگه این چیزا واقعیت داشته باشه دلم میخاد سرتو بکنم.دلم می خاد سر خودموبکوبم تو دیوار.نمیدونم این همه حرفی که الان تو ذهنمه رو چه شکلی بنویسم.آخه اونجایی که باید دوست داشته باشی (خانوادتو میگم ، خودتو میگم) اذیتشون میکنی و اونجایی که باید دوست نداشته باشی(این میلاد و این پسرای عوضی رو میگم) اینقدر برات مهمه که حاضری خود زنی کنی.واییییییی دارم دیوونه میشم باور کن.میدونی چرا اینقدر کفری ام از دستت.چون خواهر منم تقریبا مثل تو هستش.به خاطر یه پسر عوضی به کل خانوادش پشت پا زد همین رفتارهای احمقانه تو رو میکنه(شام نخوردن، خونه نموندن، حرف نزدن با خانواده و...) هیچ میدونی با این کارا خانواده چه حالی میشه من خودمو میگم که دیگه از این رفتارهای خواهرم دارم دیوونه میشم منی که اینقدر دوسش دارم و میمیرم واسه یه لبخندش واسه حرف زدنش بیخیال ما شده و رفته فقط دنبال یه پسر غریبه. درک نمیکنی من چی میگم!!!
3.در موردست دنیای این روزهای من... هم یکم حرف خوب و امیدوار کننده واست داشتم که الان هسش نیست بگم بهت.شاید بعدا گفتم.

سلام آقا شهریار
نه بابا شما کلا برداشتت اشتباه بوده
من به خاطره میلاد این کارا رو نکردم
این کارام به خاطر توهین و تحقیرهای بابام بود رک بخوام بگم بهتون!
واسه کارایی که نکردم

آرمان. پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:37 ق.ظ http://abdozdak.blogsky.com/

تا بوده به این حس میگفتند عشق
حالا بخاطر شما یه اسم دیگه روش میذاریم

فقط خدا کنه یطرفه نباشه
چون وابستگی دل میاره
و کلی عواقب دلشکستی

مواظب باش آبجی

ابجی پنج‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:39 ب.ظ

سلام ابجی جونم...خوبی فدات شم...
دلم برات یه ذره شده
زودی بیا پیشم خب؟
----
بعضی مواقعادم با دیدین یه نفر یه حسه ارامش خاص پیدا میکنه...
این حسه قشنگیه...
اما
اگه برعکس باشه وعادت کنی وویه جورایی وابسته بشی برات دردسر ساز میشه...
----
ولی خیلی خوبه که اینارو مینویسی ابجی...
اینطوری اون درگیری ذهنی رو ازش راحت میشی...

برات دعا میکنم...ان شا الله که هرطور به صلاحته برات اتفاق بیافته...
مواظب خودت ودلت باش عزیزم...


بای بای
------

اقا شهریار ابجیمو دعوا نکن

تینا جمعه 19 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:55 ب.ظ http://memoirs.blogsky.com

اوخی نازی
شاد زی بانو

شارونا شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ب.ظ

مهسا یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ق.ظ http://walker.blogsky.com

سلام عزیزدلم مطلبتو خوندم ازاینکه نمیام و نمیتونم مطالبتو بخونم ناراحتم ذلم برات تنگ شده

دلنیا دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ب.ظ

هنوزم میخونمت نگین جونم اما بی صدا

مقداد دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 ب.ظ http://toranj-star.blogfa.com

من که همچین فکری در موردت نکردم، چون یه شناخت جزیی ازت دارم. تازه، فرض رو بر این میگیریم که ازش خوشت اومده، مگه کار بدی میکنی؟ دله دیگه
بابت غیبت طولانی مدتم حسابی ازت معذرت میخوام مخصوصا غیبتم تو هیچستان. الان که اومدم میبینم کلی مطلب نخونده رو سرم آوار شده تا یادم نرفته بگم که ترنج آپه

یکتا دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:59 ب.ظ

میفهمم این حس و واسم آشناست...
سعی کن زیاد نری تو کفش...
منم ترم ۳ به یکی جنین حسایی داشتم...
حتی تابستون تو خیابون دیدمش..
کلا همه جا بود...
حس میکردم دیدمش جایی..
همین دیدینا باعث شد که اونم متوجه من بشه....
اونم هر دفعه میدیدم تعجب میکرد...نگاه میکرد و خلاصه یه طورایی داشت میومد نزدیکم....
که من یه روز با بستن در کلاس اونم محکم واسه همیشه از خودم دورش کردم و واسه یه مدت طولانی ندیدمش...
تا اینکه یه روز دیدمش با یکی...
حالا دیگه از دیدینم تعجب نمیکرد و لبخند نمیزد...
چشم غره تحویلم میداد....
منم ازون به بعد چشم غره تحویل دادم..
حس خوبی بود اما...اون موقع ها.....

Arash یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:22 ب.ظ http://www.lovelorn.rozblog.com

سلام نگین جون!
خوبی؟ دلم واست تنگ شده بود بی معرفت!
البته قبلش از این غیبت صغری که داشتم عذر میخوام نگین جون آخه در گیر امتحانو درس و خانومو ... بودم نشد بیام پیشت!
تو هم بی تقصیر نبودیا! آخه اصلا خبرم نکرده بودی توی این مدت! یه خبر ساده هم ازم نگرفتی!!!
حالا اشکالی نداره!
چیزایی میبینم توی این پستت شیطون!
میدونم گفتی فکرای بد نکنیم ولی خب شاید عشق نباشه ولی شاید بتونه اون خاطره های بد رو از ذهنت پاک کنه نگین!!!!
یکم بیشتر فکر کن شاید این همون نیمه ی گمشده باشه و یا شایدم نباشه فقط گفتم فکر کن!
نیای بزنی منو حالا!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد