یه روز تویه وبلاگ قبلیم یه کامنت از یه دختر مهربون به اسمه مینو برام رسید که پر از محبت و مهربونی بود ...
وقتی رفتم به وبلاگ این خانومی دیدم یه دختر به اسمه مینو وبلاگو مینویسه و وبلاگش پر از اسمه خدا و حرفای خشگلیه که این دختر خانومی به خدا زده ... یه عالمه حرفای قشنگ و پاک ...
گذشت و گذشت ! اتفاقاتی افتاد که مینو شد اولین کسی که تو کله اینترنت بهش گفتم آبجی خودم و شد یکی از مهربون ترین آدمایی که تو عمرم باهاشون دوست بودم ...
این ارسال و میخواستم زودتر بزنم ولی میترسیدم خودش نخونه اینجا رو الان که میبینم یه مدته برام کامنت گذاشته این ارسال و نوشتم که خودشم بخونه و بفهمه چه قدر دوسش دارم ...
مینوی من مهربون ترین دختریه که من تو کله زندگی باهاش برخورد داشتم ... کسی که وقتی حرف میزنه با شنیدن صداش تمام غمای دنیا یادم میره و دوست دارم فقط گوش کنم کسی که وقتی غمگینه حاظرم هر کاری بکنم که دله مهربونش دیگه غم نداشته باشه ...
اولین کسی که تونست بعده میلاد برام مهم باشه ... کسی که تونست اون قلب یخ زده ای رو که میلاد درست کرده بود با مهربونی و ایمان قشنگش به خدا آب کنه
مینو جونم همه جوره هواتو دارم
الان یه آرزوی بزرگ به آرزوهام اضافه کردی ! این که یه روز ببینمت
پی نوشت :
- شب یا فردا صبح داستانمو آپ میکنم . دو قسمتشو با هم نوشتم
-منبع این عکس خشملایی که می ذارم تو لینکام هست (به اسمه شارونا) ممنون شارونای عزیز
فک کنم اون دوستاییم که از وبلاگ قبلیم منو میشناسن و میخوندن خاطراتم و ملیکا رو میشناسن (همون خاطره ی ملیکا و دل رحمی آلبالویی!)
ملیکا همون دوسته کوچولومه که 5 سال از من کوچیکتره . همون کوچیک ترین عضو کلاس زبانی که میرم . همون طور که گفتم ملیکا خیلی دوسم داره و منم خیلی دوسش دارم .
خیلی وقت بود که ندیده بودمش . اول اون غایب شد بعد من غایب شدم بعد اون غایب شد بعد دوباره من غایب شدم ! یعنی 4 جلسه همو ندیده بودیم .
امشب که تو کلاس دیدمش خیلی دپ بود . چشماشم قرمز بود فهمیدم گریه کرده ...
اینقدر جیگره که وقتی تو اون حالت دیدمش داشتم دیوونه میشدم!
خیره شدم تو چشاش ! گف چرا اینجوری نگام میکنی !؟ گفتم واسه اینکه با زبون خوش بگی چته !!!
گفت چیزیم نیست ...
گفت آره کاملا مشخصه !
گفت گریه میکنماااا!
گفتم خب اینجوری با تعریف علت ناراحتیت گریه کنی بهتر ازینه که با کتک خوردن به دسته اینجانب گریه کنی ! حداقل اون موقع درد نمیکشی گلم !!!
چپ چپ نگام کرد و آروم خندید ! ولی بعد چند ثانیه دوباره اخماش رفت تو هم ...
از اول تا آخر کلاس مرتب هی میگفتم ملیکا خانومیم چت شده آخه شما !
ملیکا میگی یا کتک!؟
ملیکا منو که میشناسی یهو عصبانی میشما !
ملیییییییییییییییییییییی!
آخره کلاس بالاخره ولش کردم !
یهو دیدم با یه حالت خاص نگام میکنه ... به روم نیاوردم . دستشو گذاشت رو دستم ...
گفت نگین یه سوال بپرسم دعوام نمیکنی ؟
گفتم نه عزیزم بگو ...
با یه حالت خجالت گفت با من قهری !؟ هنوز سره اون قضیه از دستم ناراحتی ؟! (تو همون ملیکا و دل رحمی آلبالویی نوشته بودم که ملیکا حرفایی زد بهم که کلی ناراحتم کرد و روزه بعدش تو کلاس زبان اینقدر گریه کرد و من اینقدر قربون صدقش رفتم و قسمش دادم که آشتی هستیم که ول کرد! و ایشون منظورشون همون قضیه 2 ماه پیش بود !)
گفتم نه قهر نیستم ناراحتم نیستم ...
گفت یعنی دوستمی هنوز ؟
گفتم آره !این چه حرفیه ...
و بعد فهمیدم دقیقا همون حسی و داره که خودم تو ارسال قبلیم نوشتم ...
واسه همین بهش گفتم ملیکا منم مثه تو تنهام ...غصه نخور ... درست میشه .
با تعجب نگام کرد و گفت تو از کجا فهمیدی ؟
هیچی نگفتم و خندیدم و بعد که دیدم خیلی چپ چپ نگاه میکنه گفتم بخوای نخوای دوستتم ملیکا خانومی !
و بعد یه خورده آروم شد....
خیلی دوسش دارم ...خیلی ...
بچه است ...یه بچه ی مهربون و صادق و شیطون ...
دوسته کوچولویه من ...
پی نوشت :
-سکوتم واسه خودمم آزاردهندست ! چه برسه به بقیه که معنیشو نمیدونن ...
-داستانم رو هم سعی میکنم زودی آپ کنم ...شرمنده اگه دیر شد . واسه نوشتنش نیاز به تمرکز زیاد دارم.
چه بیرحمانه وجودم را به تنهایی محض عادت دادی
و مرا در وادی فراموشی ها رها کردی ...
3 روز پیش بعد از چند سال که واسه حتی یه لحظه حسه تنهای ازم جدا نشده بود حس کردم تنها نیستم ...
حس کردم چند تا دوست دارم
فقط واسه چند لحظه ...
خیلی حسه قشنگی بود ...
آرامش محض ...
ولی تموم شد فقط همون چند لحظه بود...
نگین دوباره تنهایه ...
نگین دوباره بین اون همه آدم یه غریبه ی تنهاست ...
مثه کسی که انگار هیچ وقت نبوده ...
پی نوشت :
-همچنان معتقدم خدا باهامه ... مرسی خدا جونم ...
-غمگین نیستما ...فقط تنهای غریبه ام ... البته بین آدما ... خدا که با بندش غریبه نمیشه
مدتی بود خاطره ی طنز ننوشته بودم ... هر چند الانم زیاد حالم جالب نیست و غمگینم ولی خب امیدوارم شما با خوندنش شاد شید ...
من از دسته اینا چی کار کنم ! هی به من میگن کوچولویم ! خو به من چه مگه خودم خواستم کوچولو باشم !
سکانس 1 !(بیرون دانشگاه 3 تا پسر گنده ! )
از دره دانشکده که بیرون میام این 3 تا واستادن بیرون و دارن با هم حرف میزنن ... از پهلوشون که رد میشم یکیشون یواش به اون یکی دیگه میگه ! : " اووووووووووخی ! این چه کوچولوووهه! بچه ها دانشجویه ؟! " دوستشم در جوابش میگه آره بابا از دانشکده ایکس اومد بیرون الان!
میخواستم بهشون بگم همه حرفاتونو شنیدم !
(من حسه شنواییم بالاتر از حده عادیه ! (خودم نگفتم دکتر گفته ! ) واسه همین تعجب نکنید اگه همه چیو از فاصله ی زیادم میشنوم! )
سکانس 2 (دکتر پوست ! )
پاچه ی شلوارم و داد بالا که ببینه حساسیت پوستیه پام ماله
چیه ! همونجا یهو گفت آخییی !!! ( پوستم مثه پوسته بچه هاست ! دستش درد نکنه! )
سکانس 4 ( دکتر مغز و اعصاب در حال معاینه سره اینجانب ! تقریبا 2 سال پیش)
دکتر : میخوای چی کاره شی عمو؟!
افکار نگین ! : بیا اینم ما رو بچه 2 ساله فرض کرد !
نگین : وکیل !!!
دکتر : اون وقت بگو ببینم غصه که نمیدتت کسی !؟عمو جون این عصبی بودنت ماله میگرنته و برعکس ! سعی کن عصبانی نشی ! حالا بگو ببینم کی غصت میده!؟
(مامانم تو اتاق دکتر بود به زور جلو خندش و گرفته بود
بدجنس ! )
نگین : انا! همینا غصم میدن !
دکتر : خب شما دیگه نباید عصبانی شی ! دختر به این خوبی !
نگین : چشم !
دکتر : حالا کلاس چندمی عمو! ؟
نگین : سوم دبیرستان!!!
دکتره در اینجا فهمید چه سوتی داده و جدی شد!!!
سکانس 4 ( کلاس زبان)
- t: how old are you ?!
N: 18!
T: wooooooooooooow ! You’re kidding!
N: no! That’s right!!!
T: I don’t believe!
N: I know! Everybody say it!
My mind!: I hate you
teacher!
سکانس 5 (سال اول دبیرستان ! برخورد پیش دانشگاهی ها با بنده! )
اخی ی ی ی! کوچوووووووولووووویی تو چه قد جیییگری !!! (و در
اینجا بود که لپه بنده و میکشیدن ! )
پی نوشت ! :
- خب البته یه جورایی هم حق دارن ! بس که مثه بچه ها شیطونی
میکنم ! مثلا امروز با قندیل بودم . دیدم فواره و حوضه دانشگاه یخ زده !گیر داده
بودم که قندیل ولم کن بذار برم با پا بکوبم تو حوض یخش بشکنه !!! تا اینکه بالاخره
با پا که قندیل نذاشت ولی با دست اون یخا رو فشار دادم و آستینام و تو اون هوای
سرد خیس کردم !!!
- تصور نشه که بنده یا خیلی قدم کوتاهه یا مثه مورچه هستم !
اصولا من استخون بندیم شدید ریزه ! ولی خداییش خیلی بانمکه! البته باز الان چون
کمتر شیطونی میکنم بهتر شده ولی خب ...!
- مثبت اندیشی !
یه نفر میگفت این جور تیپا وقتی سنشون مثلا به 40
میرسه بیشتر از 30 نشون نمیدن ... اینو خداییش راست میگفت مثه مامانه خودم!!!
اینا رو من باب شوخی گفتم اگر نه من اصلا از وضعیتم ناراضی
نیستم ... کلا عادت ندارم به آفرینش خدا ایراد بگیرم!!!